اشتراک ویژه ورود / ثبت نام

خلاصه کتاب سلام بر ابراهیم، آشنایی با شهید ابراهیم هادی + عکس

خلاصه کتاب سلام بر ابراهیم، آشنایی با شهید ابراهیم هادی + عکس

تاریخ انتشار: ۱۰ بهمن ۱۴۰۱

کتاب سلام بر ابراهیم حول محور زندگینامه‌‌ شهید ابراهیم هادی می گذرد که در دو جلد نگاشته شده است.

این کتاب از بخش‌ های متفاوت و گسترده ای تشکیل شده است. که هر بخش به‌طور متوسط در ۳ صفحه، به ترتیب درباره ویژگی‌ های شخصیتی شهید ابراهیم هادی، زندگی اجتماعی همراه با عکس از وی به تصویر کشیده شده است.

این کتاب در انتشارات گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی به چاپ رسیده است.

گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی یک موسسه است که گردآوری خاطرات و انجام مصاحبه ‌های مورد نیاز با دوستان و خانواده‌ی این شهید مفقودالاثر را به عهده داشته است.

این کتاب پس از چاپ به سرعت محبوب شد و مردم از آن استقبال کردند. به‌ طوری که جلد اول آن که سال ۱۳۸۹ منتشر شد تا اکنون ۱۴۶ بار چاپ مجدد را تجربه کرده است. مجموعاً بیش از یک میلیون و ۲۰۰ هزار نسخه از آن به بازار عرضه گردیده شده است.

این کتاب زندگی و شخصیت حقیقی ابراهیم هادی را از نزدیک بررسی می‌کند. کتاب سلام بر ابراهیم متشکل از مجموع بیش از ۶۰ مصاحبه و خاطره است. 

در این بخش از معرفی کتاب قصد داریم خلاصه ای از کتاب سلام بر ابراهیم را برای شما شرح دهیم. پس در ادامه با ما در سایت جادوی باور همراه باشید.

تولد و دوران کودکی شهید ابراهیم

شهید ابراهیم هادی

ابراهیم هادی متولد ۱ اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در حوالی میدان خراسان تهران است. او چهارمین فرزند خانواده ۶ نفرشان بود.

پس از مرگ ناگهانی پدر، که علاقه ‌دو طرفه شدیدی بین آن ‌ها در جریان بود، به ‌ناچار بار سنگین مخارج خانواده به ‌گردنش افتاد.

او دوران دبستانش را در مدرسه طالقانی گذراند. سپس برای دوران دبیرستان به مدرسه‌ی ابوریحان و کریم‌خان زند انتقال یافت.

در دوره‌ دبیرستان بود که کم‌کم جایگاه معنوی پدر در خانه آنها کمرنگ شد. او در سال ۱۳۵۵ مدرک دیپلشم را گرفت و کم کم به محافل مذهبی مانند مسجد و هیئت ها وارد ‌شد.

در پای درس بزرگانی مثل علامه جعفری نشست. بخش مهمی از اخلاق و مرام سنتی ابراهیم که بعد ها در جبهه ‌های جنگ زبان‌ زد خاص و عام شده ‌بود، علاوه‌ بر تربیت خانوادگی اش از حضور در همین محافل سر چشمه می گیرد.

در همان دوران به مطالعه‌ ی جانبی و غیردرسی نیز می‌ پرداخت. در همین زمان کار خود را در بازار تهران در پیش گرفت و در اوقات آزاد نیز به ورزش ‌های باستانی و میدانی مشغول می شد.

ابراهیم هادی در همین دوره ‌ها در زندگی اجتماعی اش به فعالیت‌ های جمعی علاقه پیدا کرد. مسائلی مانند اعتقاد به رعایت حقوق مردم و رزق و روزی حلال در وجود او شکل گرفت.

لازم به ذکر است که تمام خاطراتی که از منش و رفتارهای ابراهیم هادی در کتاب  سلام بر ابراهیم ذکر شده است، به قبل از ۲۵ سالگی او بر می ‌گردد؛ زیرا  او در ۲۲ بهمن ماه سال ۱۳۶۱ در بخش مقدماتی عملیات والفجر در فکه به شهادت رسید.

بقایای پیکرش هرگز یافت نشد و مفقود الاثر شد. اما یک نکته جالب در میان تمام بخش های زندگینامه‌ ابراهیم هادی (به ‌الخصوص قبل از ورود به جبهه‌ های جنگ) وجود دارد. این آن است که: تمام افرادی که خاطرات او را بازگو می ‌کنند و با آن ها مصاحبه شده است،

شخصیت او را به ‌شکل یک فرشته ‌ی بی ‌گناه، بیان نکرده اند بلکه او را به ‌صورت یک انسان عادی جلوه می دهند. همین موضوع مخاطب را برای خواندن کتاب و آشنایی هرچه‌ بیشتر با شخصیت این شهید، تشویق می ‌کند.

خلاصه کتاب سلام بر ابراهیم

ابراهیم هادی و دوستان در کنار سقا خانه

ابراهیم هادی قدم زنان به مقصد خانه حرکت میکرد که متوجه شد پسر جوانی برای دختر خانمی ایجاد مزاحمت کرده است.

دختر برای دوری از مزاحمت آن پسر جوان به طرف دیگر کوچه رفت، ابراهیم نیز خود را در مقابل آن پسر قرار داد.

خیلی عادی ابراهیم شروع به سلام و علیک کردن و دست دادن به پسر جوان کرد. پسر ترسیده بود اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت.

قبل از اینکه پسر دست خود را از دست ابراهیم جدا کند، ابراهیم با آرامش خاصی شروع به صحبت کردن کرد و گفت: تا به حال چنین صحنه ای را در این محله ندیده بودم. من تو و خانواده ات را کامل میشناسم، اگر واقعا به آن دختر علاقمند هستی این راه و رسم اش نیست، اگر قصد داری با این دختر ازدواج کنی من میتوانم با پدرت صحبت کنم که…

پسر جوان سریع به میان حرف ابراهیم پرید و گفت: نه لطفاً به پدرم چیزی نگو، اشتباه کردم، عذر میخوام، ببخشید و…

ابراهیم در جواب گفت: متوجه منظورم من نشدی، من نمیخواهم تو را تهدید کنم. خانه بزرگی دارید، در مغاره هم که کار میکنی. پدرت که امشب به مسجد آمد میتونم باهاش صحبت کنم تا بتوانی ازدواج کنی، چی از این بهتر؟

پسر جوان کمی گونه هایش سرخ شد و خجالت کشید، گفت: پدرم متوجه این درخواست من شود خیلی عصبی می شود.

ابراهیم هادی نیز با لبخند پاسخ داد: حاجی رو من میشناسم پدرت با من، خواسته بدی نداری که، درخواست منطقی و خوبی است..

پسر جوان نیز گفت: صحبت شما کاملا حرف دل من است، اما نمیدانم چه اتفاقی قرار است رخ بدهد. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.

آکادمیِ غلبه بر خود از رابین شارما

پس از نماز مغرب، ابراهیم در مسجد به نزد پدر آن پسر جوان رفت و با او شروع به صحبت کردن کرد.

صحبت را با شرایط ازدواج و پیدا کردن همسر مناسب شروع کرد. سپس ادامه داد اگر پسری، همسر مناسب خود را پیدا کند و شرایط ازدواج نیز برای او مهیا باشد باید ازدواج کند. در غیر این صورت ممکن است که به حرام و گناه بی افتد.

البته که بزرگترها نیز باید در این امر جوانان را یاری کنند. حاجی تا قبل از اینکه حرفی از پسرش زده شود تمامی حرف های ابراهیم را با لبخند و حرکت سر، تایید میکرد. همین که ابراهیم نام پسر حاجی را آورد اخم هایش رفت تو هم!

ابراهیم پرسید: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟

حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!

فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد…

یک ماه از آن قضیه گذشت، ابراهیم وقتی از بازار برمی گشت شب بود. آخر کوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست.

رضایت، بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده. این ازدواج هنوز هم پا بر جاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می دانند.

خاطره ای از دفاع مقدس

ابراهیم هادی و دوستان در جنگ ایران و عراق

ابراهیم به صورت ناخودآگاه فریاد زد: حالا می خواهی چه کار کنی؟

گفت: هیچی، میخواهم او را به سفر آخرت بفرستم.

ابراهیم جواب داد: رفیق، تا وقتی به یکدیگر تیراندازی می کردیم او دشمن ما بود، اما حالا که زخمی است و ما به بالای سر او آمده ایم اسیر ماست!

بعد هم به سمت بیسیم چی عراقی آمد و او را از روی زمین برداشت. روی کولش گذاشت و حرکت کرد. همه با تعجب به رفتار ابراهیم نگاه می کردیم.

یکی گفت: آقا ابرام، معلومه داری چیکار میکنی؟! از اینجا تا مواضع خودمان سیزده کیلومتر باید توی کوه راه برویم. چطور میخواهی این عراقی را سیزده کیلومتر روی دوشت بیاوری؟

ابراهیم هم برگشت و گفت: این بدن قوی رو خدا برای همین روزها بهم داده!

بعد به سمت کوه راه افتاد. ما هم سریع وسایل داخل جیپ و دستگاه بیسیم عراقی ها را برداشتیم و حرکت کردیم.

در پایین کوه کمی استراحت کردیم و زخم پای مجروح عراقی را بستیم بعد دوباره به راهمان ادامه دادیم.

پس از هفت ساعت کوه پیمایی به خط مقدم نبرد رسیدیم. در راه ابراهیم با اسیر عراقی حرف می زد.

او هم مرتب از اسیر عراقی تشکر می کرد. موقع اذان صبح در یک محل امن نماز جماعت صبح را خواندیم. اسیر عراقی هم با ما نمازش را به جماعت خواند!

آنجا بود که فهمیدم او هم شیعه است.بعد از نماز کمی غذا خوردیم. هر چه که داشتیم بین همه حتی اسیر عراقی به طور مساوی تقسیم کردیم.

اسیر عراقی که توقع این برخورد خوب را نداشت. خودش را معرفی کرد و گفت: من ابو جعفر، شیعه و ساکن کربلا هستم.

اصلا فکر نمی کردم که شما اینگونه باشید، خلاصه کلی حرف زد که ما فقط بعضی از کلماتش را می فهمیدیم.

هنوز هوا روشن نشده بود که به غار «بان سیران» در همان نزدیکی رفتیم و استراحت کردیم. رضا گودینی برای آوردن کمک به سمت نیروها رفت.

ساعتی بعد رضا با وسیله و نیروی کمکی برگشت و بچه ها را صدا کرد.

پرسیدم رضا چه خبر؟! گفت: وقتی به سمت غار برمی گشتم یکدفعه جا خوردم! جلوی غار یکنفر مسلح نشسته بود. اول فکر کردم یکی از شماست. ولی وقتی جلو آمدم با تعجب دیدم ابوجعفر همان اسیر عراقی درحالیکه اسلحه در دست دارد مشغول نگهبانی است!

به محض اینکه او را دیدم رنگم پرید. اما ابوجعفر سلام کرد و اسلحه را به من داد.

بعد به عربی گفت: رفقای شما خواب بودند. من متوجه یک گشت عراقی شدم که از اینجا رد می شد. برای همین آمدم مواظب باشم که اگر نزدیک شدند آنها را بزنم!

با بچه ها به مقر رفتیم. ابوجعفر را چند روزی پیش خودمان نگه داشتیم.

ابراهیم به خاطر فشاری که در مسیر به او وارد شده بود راهی بیمارستان شد.

چند روز بعد ابراهیم برگشت. همه بچه ها از دیدنش خوشحال شدند. ابراهیم را صدا زدم و گفتم: بچه های سپاه غرب آمده اند از شما تشکر کنند!

با تعجب گفت: چطور مگه، چی شده؟! گفتم تو بیا متوجه می شی!

با ابراهیم رفتیم مقر سپاه، مسئول مربوط شروع به صحبت کرد: ابوجعفر، اسیر عراقی که شما با خودتان آوردید، بیسیم چی قرارگاه لشکر چهارم عراق بوده. اطلاعاتی که او به ما از آرایش نیروها، مقر تیپ ها، فرماندهان، راه های نفوذ و … داده بسیار بسیار ارزشمند است.

بعد ادامه دادند این اسیر سه روز است که مشغول صحبت است. تمام اطلاعاتش صحیح و درست است.

از روز اول جنگ هم در این منطقه بوده. حتی تمام راههای عبور عراقی ها، تمامی رمزهای بیسیم آن ها را به ما اطلاع داده.

برای همین آمده ایم تا از کار مهم شما تشکر کنیم.

ابراهیم لبخندی زد و گفت: ای بابا ما چیکاره ایم، این کار خدا بود. فردای آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسیران فرستاد. ابراهیم هر چه تلاش کرد که ابوجعفر پیش ما بماند نشد.

ابوجعفر گفته بود: خواهش می کنم من را اینجا نگه دارید. می خواهم با عراقی ها بجنگم! اما موافقت نشده بود.

مدتی بعد، شنیدم جمعی از اسرای عراقی به نام گروه توابین به جبهه آمده اند. آنها به همراه رزمندگان تیپ بدر با عراقی ها می جنگیدند.

دیدگاه‌ها

9 پاسخ به “خلاصه کتاب سلام بر ابراهیم، آشنایی با شهید ابراهیم هادی + عکس”

  1. امید گفت:

    ابراهیم عزیزم شفاعتمون کن
    فردا دست منو بگیر و بلندم کن
    ابراهیم جان فردا اول به امید خدا
    دوم رو کمک شما و همه شهدا حساب کردم

  2. سعید گفت:

    واقعاااااااااااااااا عالی بود

  3. Maryam گفت:

    وای عالی بود انشاالله قسمت ماهم بشه🥺❤️

  4. امیر گفت:

    خدایا کاش منم شهید بشم. اما لیاقت میخواد که من ندارم. خستم از این دنیا

  5. لیلا گفت:

    عالیه خدا کنه شهید عزیز در قیامت شفاعتمون کنه
    ☀️☀️☀️

  6. میلاد خیرابادی گفت:

    عالی بود

  7. مریم گفت:

    کاش ما بتوانیم راه شهدا را به خوبی ادامه دهیم

  8. کاربر 21626 گفت:

    مرسی
    عالیه این کتاب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

2015 © تمامی حقوق این سایت متعلق به جادوی باور است.
Whatsapp
phone